یک بار خنده،یک بار گریه و یک بار ترس
**************
ازعزرائیل پرسیدند:
تابحال گریه نکردی زمانیکه جان بنی آدمی را میگرفتی؟
عزرائیل جواب داد:
یک بارخندیدم،
یک بارگریه کردم
ویک بارترسیدم.
."خنده ام" زمانی بودکه به من فرمان داده شد جان مردی رابگیرم،اورادرکنارکفاشی یافتم که به کفاش میگفت:
کفشم را طوری بدوز که یک سال دوام بیاورد! به حالش خندیدم وجانش را گرفتم..
"گریه ام"زمانی بود که به من دستور داده شد جان زنی را بگیرم،
او را دربیابانی گرم وبی درخت و آب یافتم که درحال زایمان بود..
منتظر ماندم تا نوزادش به دنیا آمد سپس جانش را گرفتم..
دلم به حال آن نوزاد بی سرپناه در آن بیابان گرم سوخت و گریه کردم..
"ترسم"زمانی بودکه خداوند به من امر کرد جان فقیهی را بگیرم نوری از اتاقش می آمد هرچه نزدیکتر می شدم نور بیشتر می شد و زمانی که جانش را
می گرفتم ازدرخشش چهره اش وحشت زده شدم..
دراین هنگام خداوند فرمود:
میدانی آن عالم نورانی کیست؟..
او همان نوزادی ست که جان مادرش را گرفتی
من مسئولیت حمایتش را عهده دار بودم هرگز گمان مکن که با وجود من، موجودی درجهان بی سرپناه خواهد بود..
**************